مطلق افلاطونی
تمایز ذات و پدیدار از ابتدا مورد توجه فیلسوفان بوده آنجا که افلاطون در تیمائوس می گوید:"باید درباره عناصر، این سوال را از خود بکنیم: آیا آتش مطلق و در خویشتن و برای خویشتن وجود دارد؟ و همچنین به طور کلی هر چیز که می گوییم خودش به نحو مطلق و در خویشتن هست، واقعا وجود دارد؟ یا فقط آنچه ما به چشم می بینیم یا با سایر حواس جسمانی درک می یابیم، حقیقت است؟ 51b
اما اتفاقی که با کانت می افتد در شناخت این شی فی نفسه است. در واقع کانت می گوید ما را راهی به ذات نیست و ساختار فاهمه انسان، پدیدار را مکانی و زمانی و در اثر مقولات فاهمه می فهمد. اما افلاطون صراحتا اذعان و توجه دارد که باید از پدیدار عبور کرد و به ذات رسید. او بین اپیستمه و دوکسا تفاوت قائل می شود و دوکسا را معرفت اقناعی می داند که به پدیدار و توسط حواس تعلق میگیرد اما اپیستمه معرفتی است که به ذات و شی فی نفسه و توسط عقل تعلق می گیرد و از پدیدار عبور میکند.
جالب اینجاست که در این رساله افلاطون ابتدا مطلق را اثبات نمی کند که بعد از اثبات آن متوجه یقین شود. بلکه برعکس می گوید از آنجا که معرفت یقینی هست باید مطلقی وجود داشته باشد.
" اگر دانش راستین و تصور درست دو چیز مختلفند نه یک چیز بالضروره لازم می آید موجوداتی وجود داشته باشند که در خویشتن و برای خویشتن باشند و ما نتوانیم آنها را به وسیله حواس درک کنیم بلکه فقط قادر باشیم به اینکه آنها را بشناسیم. اما اگر چنانچه بعضی از مردم معتقدند میان پندار درست و شناسایی فرقی نیست در این صورت لازم می آید که هرچه ما به وسیله حواس جسمانی در می یابیم عین حقیقت باشد. " 51c
- ۹۳/۰۲/۰۵